معنی نرم و ساده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نرم نرم

نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.


ساده

ساده. [دَ / دِ] (ص) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج). بی نقش. (شرفنامه ٔ منیری). مقابل منقش. (برهان). قماش خالی از نقوش. (شعوری). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس) بی نقش. که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی): و از او [از جالهندر، به هندوستان] مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش. (حدود العالم).
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه.
فردوسی.
که در گنجهای کهن باز جوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی.
فردوسی.
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده.
منوچهری.
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده.
منوچهری.
صبح را در ردی ساده ٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
خاقانی.
جامه ٔصد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
مولوی.
گفتی که حافظ اینهمه نقش و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم.
حافظ.
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی.
حافظ.
دیده ٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود.
اوحدی.
|| بی آرایش. بی زینت. بی زیور:
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی.
همه بوم و دیوار او ساده سنگ.
تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
درش بر شبه در و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند رود بی بر.
ملک ملک ارسلان جهان را
چون باغ بهشت کرد یکسر.
مسعودسعد.
|| غیر زر بفت:
سرا پرده ٔ خسروی زربفت
کشیده بگرد اندرش ساده هفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| بطریق استعاره نظم و نثر خالی از اصطلاحات و عبارات. (شعوری). || صاف. (انجمن آرا) (آنندراج). املس. (حبیش تفلیسی). هموار:
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریای ناپیدا کنار.
فرخی.
بپای باره ٔ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دست ساده حصن حصین.
عنصری.
همه که چنان روشن و ساده بود
که یک میل از و تابش افتاده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
و گر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
اسدی (گرشاسبنامه).
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| سخت هموار. بسیار صاف. لغزان:
چنان بر شد بروی ساده دیوار
چو غرم تیزتک بر شخ کهسار.
(ویس و رامین).
گفتند شاها، کوهی است که ساده است چنانکه مرغ بر آنجا نتواند پریدن. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی). || بی چین و گره. مقابل جعد و مجعد:
جعد نشان برجبین ساده و بنشین
نغمه کنان زخمه زن چه جعد و چه ساده.
خاقانی.
گر در دولت زنی افتاده شو
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
|| بسیط، مفرد. مقابل مرکب. || آسان، مقابل مشکل و دشوار. || معمولی. عادی.غیرمهم. غیر متشخص. چون دیگران: کارمند ساده ٔ اداره. عضو ساده ٔ حزب. || خالص. (برهان). اشیاءخالی از اختلاط. (شعوری). محض. قح. ناب. بی آمیغ. بی آمیختگی. صرف. قراح، ضد مضاف. دوستی خالص، دوستی بی آلایش:
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه.
رودکی.
بدو گفت کامشب تویی باده ده
بطائر همی باده ٔ ساده ده.
فردوسی.
از آن عطا که بمن داد اگر بمانده بدی
بسیم ساده در آورد می در و دیوار.
فرخی.
دو شکرداری و تو ساده همیدون شکری
از شکر روزی من زان دو شکرکن شکری.
فرخی.
زلفین جانفزای و خط دلربای تو
این ساده ساج و قیر است آن سوده مشک و بان.
کمالی بخاری.
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب.
مسعودسعد.
به اوش و اوز چند از تو خبر شد
که ساده شکری و ناب قندی.
سوزنی.
ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را به دو نیم.
سوزنی.
گیتی ز فضله ٔدل و دست تو ساخته ست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر.
انوری.
نرگس خوشبوی دارد زر ساده در دهن
لاله ٔ خود روی دارد مشک سوده در کنار.
(از تاریخ المآثر) (از شرفنامه ٔمنیری).
|| بی ترشی. بی چاشنی (طعام). سپید. سفید. که چاشنی ندارد. که ترشی در آن نباشد. آش ساده، اسپید با. سفیدبا. اسفید باجه. خورش ساده. || مرد بی ریش. (غیاث اللغات). مقابل ریشدار. (برهان). بیریش. (انجمن آرا) (آنندراج). امرد.که ریش نیاورده باشد. جوانی که هنوز موی بر روی نیاورده:
از پسر نردبازداو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54).
|| بی موی. سترده بطبع. سترده با استره و جز آن:
باد گوئی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان ساده دارد درکنار.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 177).
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت فرورفت بخواهی ز میان.
فرخی.
مطربی جو به سر خم و تو در پیش بپای
ساقئی با زنخی ساده و جامی بلبان.
فرخی.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده بپوشید چاه ساده زنخ.
سوزنی (از آنندراج).
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
پی... ساده زنخ... خودرا
بناخن کنی چون ز نخدان ساده.
سوزنی.
سر مست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده.
سعدی (بدایع).
|| تراشیده. سترده. || بی گیاه. (انجمن آرا) (آنندراج). رت. روت. روده. برهنه. لخت. لوت. || خالی. پاک. پاکیزه. پیراسته. سترده. پرداخته. درویده. عاری:
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود.
رودکی.
هم اندر زمان نرّه چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت.
فردوسی.
چو گرشاسب کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی.
برزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی.
فردوسی.
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
این بادیه از کاهلی تست پر ازخار
از خار شودساده اگر گرم برانی.
صائب.
|| داغ سر. کل. کچل. طاس. تز:
این ساده سرپیر که با پشت دو تاست
دیری است ز هجر استخوانش پیداست.
با پیری و ضعف رگ زدنش از پی چیست
باآن سرساده گیسوانش ز کجاست.
عبدالواسع جبلی.
|| مردم بی اندیشه و نادان. (برهان). ابله و نادان یعنی ساده از نقوش علم و عقل و آن را ساده دل و ساده لوح نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ساده مرد. ساده لوح. ساده دل. ساده جگر. گول خور. چلمن. په په. پخمه:
ای بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج.
لبیبی.
جان بده در پای عرش و پایه ٔ عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفی.
مجیر بیلقانی.
|| سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی حیله پیله. بی شیله پیله. بی مکر. بی تزویر. که گربز نیست. که حیله و تزویر ندارد. آنکه گربزی در اونباشد و بطبع راستگوی باشد و آنچه در دل دارد بگوید:
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی در افتاده بود.
سعدی (بوستان).
|| مخفف ایستاده. (شعوری) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج):
فلک چو ایوان باشد زمین در و چو شهی
به تکیه ارکان در پیش ساده چاکروار.
(از جهانگیری و شعوری و انجمن آرا و آنندراج)
|| (اِ) صحرا. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری). دشت و صحرا و بیابان. (برهان):
کشد ابر بر ساده فرش بهار
دمد مشک بر کوه باد شمال.
مسعودسعد.
بنگر اکنون ز بیرم و دیبا
ساده و کوه فرش کرد و ازار.
مسعودسعد (از انجمن آرا).
بی ستونی است با چهار ستون
که برآرد گه دویدن پر.
که تکش کرده ساده را کهسار
گه پیش کرده کوه را کردر.
مسعودسعد (از جهانگیری و شعوری و آنندراج).
به ساده ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
مسعودسعد.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده به پوشید چاه ساده ز نخ.
سوزنی (از شعوری).

ساده. [دَ] (اِ) نام برگ درختی است داروئی و آن را از هندوستان آورند و معرب آن ساذج باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ساذج شود.


نرم

نرم. [ن َ] (ص) هندی باستان: نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟)، پهلوی: نرم (نرم، لطیف)، افغانی و بلوچی ووخی: نرم، کردی: نرم، نرم، زازا: نمر. جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. (فرهنگ نظام). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن:
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). || آواز بم و پست و آهسته. (ناظم الاطباء). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان. سلیم. نرمخو: سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. (ناظم الاطباء). عطوف. رحیم. صاحب رقت:
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای.
حافظ.
|| ملایم. محبت آمیز. مؤدبانه. مقابل درشت:
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم.
فردوسی.
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.
سنائی.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
- آواز نرم:
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
- آوای نرم:
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم.
فردوسی.
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم.
فردوسی.
- گفتار نرم:
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم.
فردوسی.
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.
مکتبی.
|| ملایم. باهنجار. مؤدب. باادب:
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش.
اسدی.
|| ملایم. ملاطفت آمیز. به دور از خشونت. دوستانه. مقابل درشت:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت.
فردوسی.
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
|| خوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب خراسان... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس. روان:
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
- نرم رفتن (رفتن نرم)، خرامیدن:
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن.
فردوسی.
|| لطیف. رقیق. مقابل کثیف و متکاثف و سخت:
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است.
ناصرخسرو.
|| مایع. آبکی. (یادداشت مؤلف): و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روان. لینت دار. مقابل یبس: و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید.
- آتش نرم، آتش ملایم کم شعله: همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- باد نرم، نسیم:
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
- باران نرم، باران ملایم. بارانی با دانه های ریز:
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب.
جامی.
- تب نرم، تب ملایم: تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| باطراوت. تر و تازه:
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
|| کم قوه. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- شراب نرم، شراب کم نشأه: و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف): و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مقابل سفت و سخت: پده، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم.
ناصرخسرو.
|| تر و تازه. مقابل خشک:
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم.
فردوسی.
|| نرمه. ریزه.
- امثال:
آسیا باش درشت بستان نرم بازده.
|| کنایه از گوشت و رگ.
- درشت و نرم، استخوان و گوشت: روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
|| مهره دار. || ناتمام. نارسیده. (ناظم الاطباء). || (ق) سست. شل. مقابل کشیده و محکم:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم.
فردوسی.
|| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به آهستگی. به نرمی. به ملایمت:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.
فردوسی.
زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت.
اوحدی.
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.
شیبانی.
|| یواش. همساً. آهسته. مقابل بلند و رسا: واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن. (تاریخ برامکه).
- نرم خواندن، مخافته. (ترجمان القرآن). یواش گفتن: چون وی [ابوبکر] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. (هجویری). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن. (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه.
- نرم خندیدن، ابتسام. اهناف. کتکته و هو دون القهقهه. (از منتهی الارب):
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.
سنائی.
اهناف، نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده. (منتهی الارب).
|| تاجرانه. دودانگ. یواش:
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.
فرخی.
|| (صوت) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن:
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.
فردوسی.


نازک و نرم

نازک و نرم. [زُ ک ُ ن َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) نرم و نازک. نازپرورده.حساس. زودرنج. رجوع به نرم و نازک شود:
کاین هوا خشک و این زمین گرم است
وین ملک زاده نازک و نرم است.
نظامی.


چرب و نرم

چرب و نرم. [چ َ ب ُ ن َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) غذای چرب و نرم، طعام و خوراک پرروغن و پخته. || کنایه از غذای مطبوع و لذیذ. خوراک خوردنی و دوست داشتنی. غذائی باب طبع. طعام لذیذ و گوارا:
وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم
گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور.
ناصرخسرو.
- زبان چرب و نرم، زبانی که سخن مطبوع و دلپذیر گوید. متملق و چاپلوس. رجوع به چرب و نرمی شود.
- سخن چرب و نرم، گفتاری نرم و دلنشین و رام کننده.


نرم و گرم

نرم و گرم. [ن َ م ُ گ َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) راحت الحلقوم. غذای چرب و نرم. || جای آسوده. بستر راحت که در آن احساس آرامش و آسایش کنند.


گرم و نرم

گرم و نرم. [گ َ م ُ ن َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) موافق و دلخواه. مورد پسند.


نرم و نازک

نرم و نازک. [ن َ م ُ زُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) لطیف و ظریف. رجوع به نازک شود.


صاف و ساده

صاف و ساده. [ف ُ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) صاف و پوست کنده. بی پرده. بی ریا. بی شیله پیله.

ترکی به فارسی

ساده

ساده

فرهنگ فارسی هوشیار

صاف و ساده

‎ (صفت) ساده دل بی ریا، صاف و پوست کنده.

فرهنگ عمید

نرم

دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند،
[مقابلِ سفت و سخت] ملایم،
صاف، هموار،
لطیف،
[مجاز] آهسته و آرام،
[قدیمی، مجاز] آسان،
* نرم کردن: (مصدر متعدی)
کوبیدن چیزی،
[مجاز] رام کردن،

فرهنگ معین

ساده

بی نقش و نگار، پاک، خالص، ساده لوح، ابله، نادان، بسیط، بدون ترکیب، آسان، عادی، معمولی، پسری که هنوز ریش درنیاورده، بدون زینت و زیور، صاف و هموار، لغزان، لغزنده، بی چین و گره. [خوانش: (دَ یا دِ) (ص.)]

معادل ابجد

نرم و ساده

366

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری